داستان کودکانه كسي كمك مي كند؟ style>#Header-WS{background:url('http://uupload.ir/files/kvdc_وبلاگ.jpg') no-repeat};

 

 

يك مرغ حنايي كوچولو همراه با دوستانش در مزرعه زندگي مي كرد.دوستان او يك سگ خاكستري، يك گربه ي نارنجي و يك غاز زرد بودند.

 

 

 

يك روز مرغ حنايي مقداري دانه گندم پيدا كرد. او پيش خودش فكر كرد ، "من مي توانم با اين دانه ها ، نان درست كنم .

 

 

مرغ حنائي كوچولو پرسيد: كسي به من كمك مي كند تا اين دانه ها را بكارم؟

سگ گفت: من نمي توانم.

گربه گفت: من دلم مي خواهد ولي كار دارم و نمي توانم.

غاز گفت: من امروز بايد به بچه هايم شنا ياد بدهم و نمي توانم.

مرغ حنائي گفت: پس من خودم اين كار را خواهم كرد.او بدون كمك كسي دانه ها را كاشت.

 

 

 

مرغ حنائي كوچولو پرسيد: كسي مي تواند در دروكردن گندم به من كمك كند؟

سگ گفت: من بايد به شكار بروم.

گربه گفت: من تازه از خواب بيدار شدم و حال ندارم.

غاز گفت: من بالم درد مي كند.

مرغ گفت: پس خودم تنهايي آنرا انجام مي دهم. مرغ كوچولو بدون كمك كسي گندم ها را دروكرد.

 

مرغ حنايي كه خسته شده بود، پرسيد: كسي به من كمك مي كند كه اين گندمها را به آسياب ببريم و آنها را آرد كنيم؟

سگ گفت: من نمي توانم.

گربه گفت: من نمي توانم.

غاز گفت: من هم نمي توانم.

مرغ حنايي گفت: خودم اينكار را خواهم كرد. او گندمها را به آسياب برد و تنهايي آنها را آرد كرد بدون اينكه كسي به او كمك كند.

 

 

مرغ حنايي كه خيلي خيلي خسته بود، پرسيد: كسي به من كمك مي كند تا با اين آرد نان بپزيم؟

ولي باز هم سگ و گربه و غاز به او كمك نكردند و هر كدام بهانه اي آوردند.

مرغ حنايي گفت:خودم اين كار را خواهم كرد. و بعد مرغ خسته بدون كمك كسي نان پخت.

 

 

 

نان تازه و داغ بوي خيلي خوبي داشت. مرغ حنايي پرسيد: آيا كسي به من كمك مي كند تا نان را بخوريم.

سگ گفت: من كمك خواهم كرد.

گربه گفت: من كمك خواهم كرد.

غاز گفت: من كمك خواهم كرد.

 

 

اما مرغ حنايي با عصبانيت فرياد كشيد، من نيازي به كمك شما ندارم و خودم تنها اين كار را خواهم كرد.

مرغ حنايي نان را جلوي خودش گذاشت و همه آن را خورد.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, | 11:49 | نويسنده : خاله نرجس |